با اشتیاقی تمام نشدنی به آن پایین نگاه میکرد
به یاد نداشت که چند میلیون سال است که ـ هر روزـ عاشقانه این کار را انجام میدهد
گرم میشود و....میسوزد
میخواست بیشتر بماند از دیدن جریان زیبای زندگی سیر نمیشد.ولی زمان چشم پوشی بود....تا فردا.ناگزیر با دلتنگی غروب کرد
و شب فرا رسید